کنایه از ناپدیدگشتن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن: کنون باد شد آنهمه پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی. فردوسی. ترا دل بآن خواسته شاد شد همه جنگ در پیش تو باد شد. فردوسی. کف دست بر پشت وی برنهاد شد آن خشم شمعون بیک باره باد. شمسی (یوسف و زلیخا).
کنایه از ناپدیدگشتن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 355). هبا شدن. محو شدن. از میان رفتن. هدر شدن: کنون باد شد آنهمه پیش اوی بپیچید جان بداندیش اوی. فردوسی. ترا دل بآن خواسته شاد شد همه جنگ در پیش تو باد شد. فردوسی. کف دست بر پشت وی برنهاد شد آن خشم شمعون بیک باره باد. شمسی (یوسف و زلیخا).
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) : آفتابی بدان بلندی را لکۀ ابرناپدید کند. سعدی. - بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) : هرگزبود آدمی بدین زیبایی یا سرو بدین بلندی و رعنایی. سعدی. - امثال: بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود. - بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شرف. سمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذکر. رفعه. سناء. علاء. علوّ. علی ̍. فخیمه. مسعاه. معلاه: بزرگی و فیروزی و فرهی بلندی و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. بدین بارگاهش بلندی بود بر موبدان ارجمندی بود. فردوسی. فروغ و بلندی نجوید ز کس دل افروز رخشنده اویست و بس. فردوسی. رخ مرد را تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ. فردوسی. گر وصل توام دهد بلندی هجران تو آردم به پستی. خاقانی. ببینیم کز ما بلندی کراست درین کار فیروزمندی کراست. نظامی. بلندیت باید تواضع گزین که آن بام را نیست سلّم جز این. سعدی. بلندی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست. سعدی. بگردن فتد سرکش تندخوی بلندیت باید بلندی مجوی. سعدی. کساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب). - بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن: بلندی تو دادی تو ده زور و فر که خواهم از او باز خون پدر. فردوسی. دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار. امیرمعزی (از آنندراج). - بلندی منش، طبع بلند داشتن: زن و مرد را از بلندی منش سزد گر برآید سر از سرزنش. فردوسی. ، کبر و غرور: بدان تا ز فرزند من بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ز فرمان اگر یک زمان بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جرم. - بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن: به فرخ فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی. نظامی. - بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن: گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را. علی خراسانی (از آنندراج). ، {{اسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رباءه. رباوه (ر / ر / ر و) . ربو (ربو، ربو). صعود. قنوع. مشرف. مشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. ارتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر: به یک دست ایوان یکی طاق دید ز دیده بلندی او ناپدید. فردوسی. به کوه رهو برگرفتند راه چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه. اسدی. - بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
افراخته شدن (شمشیر). (ناظم الاطباء)، علو. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). رفعت. (آنندراج) (غیاث) : آفتابی بدان بلندی را لکۀ ابرناپدید کند. سعدی. - بلندی همت، بلندهمتی. دارای همت بلند بودن: نوع سیم از انواع تحت جنس شجاعت، بلندی همت است. و آن عبارتست از آنکه نفس را در طلب جمیل سعادت و شقاوت این جهانی در چشم نیاید و بدان استبشار و ضجرت نماید تا بحدی که از هول مرگ نیز باک ندارد. (نفائس الفنون، حکمت عملی)، درازی. (غیاث) (آنندراج). طول. (فرهنگ فارسی معین) : هرگزبود آدمی بدین زیبایی یا سرو بدین بلندی و رعنایی. سعدی. - امثال: بلندی شمشیر چه باید گامی پیش نه، یونانیان می نویسند که جوانی از مردم اسپارطه از کوتاهی شمشیر خویش شکایت میکرد، مادر گفت از صف گامی پیش نه. لیکن ظاهراً این مثل در ایران نیز متداول بوده و عامیان امروز گویند: بلندی قداره بی فایده است یک قدم جلو. (از امثال و حکم دهخدا). و رجوع به روزنامۀ فکر آزاد شمارۀ 40 سال اول شود. - بلندی روز، فراخی آن. وقت نیمروز: شدّالنهار، وقت ارتفاع نهار و بلندی روز. (منتهی الارب)، ارتفاع. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شَرَف. سَمک: هریکی را (از هرمان مصر) چهارصد ارش دراز است اندر چهارصد ارش پهنا اندر چهارصد ارش بلندی. (حدود العالم)، بزرگی و افراختگی. (ناظم الاطباء). بزرگی و عظمت. (فرهنگ فارسی معین). ذِکر. رِفعه. سَناء. علاء. عُلوّ. عُلی ̍. فُخَیمه. مَسعاه. مَعلاه: بزرگی و فیروزی و فرهی بلندی و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. بدین بارگاهش بلندی بود بر موبدان ارجمندی بود. فردوسی. فروغ و بلندی نجوید ز کس دل افروز رخشنده اویست و بس. فردوسی. رخ مرد را تیره دارد دروغ بلندیش هرگز نگیرد فروغ. فردوسی. گر وصل توام دهد بلندی هجران تو آردم به پستی. خاقانی. ببینیم کز ما بلندی کراست درین کار فیروزمندی کراست. نظامی. بلندیت باید تواضع گزین که آن بام را نیست سلّم جز این. سعدی. بلندی به ناموس و گفتار نیست بلندی به دعوی و پندار نیست. سعدی. بگردن فتد سرکش تندخوی بلندیت باید بلندی مجوی. سعدی. کَساء، بلندی مرتبه. (منتهی الارب). - بلندی دادن، عظمت دادن. پایگاه رفیع بخشیدن. به مقام عالی رسانیدن: بلندی تو دادی تو ده زور و فر که خواهم از او باز خون پدر. فردوسی. دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ دوستانش را ز بخت و دشمنانش را ز دار. امیرمعزی (از آنندراج). - بلندی منش، طبع بلند داشتن: زن و مرد را از بلندی منش سزد گر برآید سر از سرزنش. فردوسی. ، کبر و غرور: بدان تا ز فرزند من بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ز فرمان اگر یک زمان بگذری بلندی گزینی و گندآوری. فردوسی. ، قوت در آواز. جهر در صوت. جهری. جهوری بودن صوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جِرم. - بلندی دادن سخن، شیوا کردن آن. فصیح و بلیغ ادا کردن آن: به فرخ فالی و فیروزمندی سخن را دادم از دولت بلندی. نظامی. - بلندی دادن ناله، به آوای بلند نالیدن. ناله سر دادن. زار نالیدن. به آوای بلند گریستن: گر نیاید آن کمان ابروی من مانند تیر صد بلندی میدهم هر نالۀ آهسته را. علی خراسانی (از آنندراج). ، {{اِسم}} جای بلند. مکان مرتفع. جای رفیع. (یادداشت مرحوم دهخدا). پشته. فراز. أمت. أوج. رابیه. رَباءه. رباوه (رَ / رِ / رُ وَ) . رَبْو (رِبْو، رُبْو). صعود. قنوع. مَشرف. مَشرفه: این ملک بر سر بلندی نشسته بود با تنی چند از خاصگان خویش. (نوروزنامه). چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. اِرتباء، استعلاء، بر بلندی برآمدن. (منتهی الارب). اَعراف، بلندیها میان بهشت و دوزخ. (ترجمان القرآن جرجانی). خُطمه، بلندی کوه. (منتهی الارب). سَرکوب، بلندییی که بر قلعه ها و خانه ها مشرف بود. (از برهان)، قله. (ناظم الاطباء). بالا. سر: به یک دست ایوان یکی طاق دید ز دیده بلندی او ناپدید. فردوسی. به کوه رهو برگرفتند راه چه کوهی بلندیش بر چرخ ماه. اسدی. - بلندی طاق، در اصطلاح معماری و ساختمان، خیز. (از فرهنگ فارسی معین). مرتفعترین قسمت طاق که مشابه قله است در کوه
متصل کردن قطعات ظرفهای شکسته. آوند شکسته را با پاره های آهن یا روی پیوند کردن. وصل کردن تکه های جداشدۀ کاسه و بشقاب. (فرهنگ فارسی معین). دو پارۀ شکستۀ سفال یا ظرف چوبین یا چینی را با آهن باریک بیکدیگر پیوستن. لگام و فش کردن ظرف چوبین یا سفالین شکسته. (یادداشت بخط مؤلف). بش زدن (در تداول اهالی خراسان).
متصل کردن قطعات ظرفهای شکسته. آوند شکسته را با پاره های آهن یا روی پیوند کردن. وصل کردن تکه های جداشدۀ کاسه و بشقاب. (فرهنگ فارسی معین). دو پارۀ شکستۀ سفال یا ظرف چوبین یا چینی را با آهن باریک بیکدیگر پیوستن. لگام و فش کردن ظرف چوبین یا سفالین شکسته. (یادداشت بخط مؤلف). بَش زدن (در تداول اهالی خراسان).
کند گردیدن. برنده نبودن. به مجاز، از کار افتادن: یکی مرد بد تیز و دانا و تند شده با زبانش دم تیغ کند. فردوسی. گر چه بسیار بماند به نیام اندر تیغ نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان. فرخی. تیغ نظامی که سرانداز شد کند نشد گر چه کهن ساز شد. نظامی. ، گرفته شدن صدا و آواز بر اثر بیماری و جز آن: و اگر آواز سخت کند شده باشد... و بیم خناق بود به فصد حاجت آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بر جای ماندن. از کار افتادن. سست شدن: چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد کند و تیره روان. فردوسی. تیره شود صورت پرنور او کند شود کار روان و رواش. ناصرخسرو. و علامت خاصۀ لقوه استرخایی، آن است که حاستها کند شود و پوست روی عضله ها نرم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طورگ دلاور نشد هیچ کند عقاب نبردی برانگیخت تند. اسدی (گرشاسب نامه ص 48). - کند شدن بازار، کنایه از کاسد شدن بازار. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 63). بی رونق شدن کار کسی: برآشفت بهمن ز گفتار اوی چنان کند شد تیز بازار اوی. فردوسی. کند شد بازار تیغ وگر کسی گوید کسی تیز خواهد کردزین پس تیغ را باشد فسان. خواجه سلمان (از آنندراج). - کند شدن بینایی، کم شدن نور چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اطلخمام، کند شدن بینائی. (منتهی الارب). - کند شدن حرکت ماشین و جز آن، کاسته شدن سرعت آن. - کند شدن دندان،از تیزی آن با ترشی و غیره کاسته شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دندان همه کند شد و چنگ همه سست گشتند چو کفتار کنون از پی مردار. فرخی. به چنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. اگر ز کین تو دندان خصم کند شود عجب نباشداز آن عزم تند و خنجر تیز. ظهیرالدین فاریابی. او را دندان طمع از کرمان کند شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 40). - ، به مجاز، در جواب ماندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خاموش شدن: همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضی را که به شیرینی. (گلستان). - کند شدن زبان، از جواب بازماندن: ضعیف دل را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه). آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده ست تب ببندید و زبانم بگشائید همه. خاقانی
کند گردیدن. برنده نبودن. به مجاز، از کار افتادن: یکی مرد بد تیز و دانا و تند شده با زبانش دم تیغ کند. فردوسی. گر چه بسیار بماند به نیام اندر تیغ نشود کند و نگردد هنر تیغ نهان. فرخی. تیغ نظامی که سرانداز شد کند نشد گر چه کهن ساز شد. نظامی. ، گرفته شدن صدا و آواز بر اثر بیماری و جز آن: و اگر آواز سخت کند شده باشد... و بیم خناق بود به فصد حاجت آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بر جای ماندن. از کار افتادن. سست شدن: چو برخواند آن نامه را پهلوان بپژمرد و شد کند و تیره روان. فردوسی. تیره شود صورت پرنور او کند شود کار روان و رواش. ناصرخسرو. و علامت خاصۀ لقوه استرخایی، آن است که حاستها کند شود و پوست روی عضله ها نرم باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طورگ دلاور نشد هیچ کند عقاب نبردی برانگیخت تند. اسدی (گرشاسب نامه ص 48). - کند شدن بازار، کنایه از کاسد شدن بازار. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 63). بی رونق شدن کار کسی: برآشفت بهمن ز گفتار اوی چنان کند شد تیز بازار اوی. فردوسی. کند شد بازار تیغ وگر کسی گوید کسی تیز خواهد کردزین پس تیغ را باشد فسان. خواجه سلمان (از آنندراج). - کند شدن بینایی، کم شدن نور چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اطلخمام، کند شدن بینائی. (منتهی الارب). - کند شدن حرکت ماشین و جز آن، کاسته شدن سرعت آن. - کند شدن دندان،از تیزی آن با ترشی و غیره کاسته شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : دندان همه کند شد و چنگ همه سست گشتند چو کفتار کنون از پی مردار. فرخی. به چنگال و دندان جهان را گرفتی ولیکن شدت کند چنگال و دندان. ناصرخسرو. اگر ز کین تو دندان خصم کند شود عجب نباشداز آن عزم تند و خنجر تیز. ظهیرالدین فاریابی. او را دندان طمع از کرمان کند شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 40). - ، به مجاز، در جواب ماندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خاموش شدن: همه کس را دندان به ترشی کند شود مگر قاضی را که به شیرینی. (گلستان). - کند شدن زبان، از جواب بازماندن: ضعیف دل را در محاورت زبان کند شود. (کلیله و دمنه). آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده ست تب ببندید و زبانم بگشائید همه. خاقانی
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی
به سختی بخشم آمدن. سخت خشمناک شدن. سخنان درشت گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، پرشتاب و سریع شدن، چون تندشدن باد و آب و جز آنها، تلخ و حرّیف شدن. زبان گز شدن، چون تند شدن غذا و روغن و جز آنها، در بیت زیر بمعنی برگشتن، واژگون شدن، پریشان شدن، نامساعد گردیدن آمده است: چو بر بهرام چوبین تند شد بخت به خسرو ماند هم شمشیرو هم تخت. نظامی. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
به سختی بخشم آمدن. سخت خشمناک شدن. سخنان درشت گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، پرشتاب و سریع شدن، چون تندشدن باد و آب و جز آنها، تلخ و حِرّیف شدن. زبان گز شدن، چون تند شدن غذا و روغن و جز آنها، در بیت زیر بمعنی برگشتن، واژگون شدن، پریشان شدن، نامساعد گردیدن آمده است: چو بر بهرام چوبین تند شد بخت به خسرو ماند هم شمشیرو هم تخت. نظامی. رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن
آهسته رو شدن بطی شدن مقابل تند شدن سریع شدن، بسختی بریدن، یا کند شدن دندان. بحالتی افتادن دندانها که غذا ها را بسختی برند: همه کس را دندان بترشی کند شود مگر قاضی را که بشیرینی، نا امید شدن مایوس شدن: چون بشام رسیدند ولایتی دیدند آبادان با لشکر بسیار سوار و پیاده بی حد دندانش کند شد و دانست که هیچ نتواند کردن